گفتي و گفتي
و من چه تلخ گريستم
و تو چه ناباورانه خنديدي
باشد
بگذار نداني كه خانه ات سوخته
بگذار تنها من شعله بكشم و باز بسوزم
مثل همان شبي كه در آتش سوختم
از بس تاولها دردناك بود نديدم كه چه زيبا آتش در خرمن گيسوانم افتاده بود
مي بيني
هنوز اين بغض با دستهاي قوي اش گلويم را گرفته و فشار مي دهد
...
آرام بخواب
براي هميشه همينجا مدفونت مي كنم
زير همين لخته هاي خون
آخرين قطره هاي جاري در جويبار رگهايم نثارت
بگذار بنويسم
شايد اينگونه زودتر بميرم...
بدرود